و هنگامی که شادی من به دنیا آمد
با تو در ثانیه ها
کاش دلها در چهره ها بود

زندگی پرنده مشرق زمین فلسفه و عرفان گاهی باید رفت من خودمم عصر نفرین شده


و هنگامی که شادی من به دنیا آمد

 

 

هنگامی که شادی من به دنیا آمد . او را در بغل گرفتم و روی بام خانه فریاد زدم " ای همسایگان ،

بیایید ،بیایید و ببینید ،

زیرا که امروز شادی من به دنیا آمده است. بیایید و این موجود سرخوش را که در آفتاب می خندد

بنگرید .ولی هیچیک از

همسایگانم نیامدند تا شادی مرا ببینند. و من بسیار در شگفت شدم.

تا هفت ماه هر روز شادی ام را از بالای بام خانه جار می زدم. ولی هیچ کس به من اعتنایی نکرد. من و

شادی ام تنها ماندیم ،

 نه هیچ کس سراغی از ما گرفت و نه هیچ کس به دیدن ما آمد .

آنگاه شادی من پریده رنگ و پژمرده شد ، زیرا که زیبایی او در هیچ دلی جز دل من جا نگرفت و هیچ لب

دیگری لبش را نبوسید.

آنگاه شادی من از تنهایی مرد.

اکنون من فقط شادی مرده ام را با اندوه مرده ام به یاد می آورم .

ولی یاد یک برگ پاییزی ست  ، که چندی در باد نجوا

می کند و سپس صدایی از او بر نمی آید .

 

جبران خلیل جبران



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نویسنده : جعفر علیخانی تاریخ :



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به با تو در ثانیه ها مي باشد.