هنگامی که شادی من به دنیا آمد . او را در بغل گرفتم و روی بام خانه فریاد زدم " ای همسایگان ،
بیایید ،بیایید و ببینید ،
زیرا که امروز شادی من به دنیا آمده است. بیایید و این موجود سرخوش را که در آفتاب می خندد
بنگرید .ولی هیچیک از
همسایگانم نیامدند تا شادی مرا ببینند. و من بسیار در شگفت شدم.
تا هفت ماه هر روز شادی ام را از بالای بام خانه جار می زدم. ولی هیچ کس به من اعتنایی نکرد. من و
شادی ام تنها ماندیم ،
نه هیچ کس سراغی از ما گرفت و نه هیچ کس به دیدن ما آمد .
آنگاه شادی من پریده رنگ و پژمرده شد ، زیرا که زیبایی او در هیچ دلی جز دل من جا نگرفت و هیچ لب
دیگری لبش را نبوسید.
آنگاه شادی من از تنهایی مرد.
اکنون من فقط شادی مرده ام را با اندوه مرده ام به یاد می آورم .
ولی یاد یک برگ پاییزی ست ، که چندی در باد نجوا
می کند و سپس صدایی از او بر نمی آید .
جبران خلیل جبران
نظرات شما عزیزان: